رومئو و ژولیت (قسمت3)مطلب ارسالی ازhamidreza
 
اموزشی - تفریحی - سرگرمی - اموزش نویسندگی
 
 
12 آذر 1391برچسب:, :: 20:18 ::  نويسنده :

 

صحنه ی سوم

(خانم کپیولت و دایه وارد میشوند)

خانم کپیولت: دایه دخترم کجاست .او را به نزد من بخوان.دایه: چشم خانم به دوشیزه گیم سوگند

گفته ام بیاید - بره کوچولو! دردانه!

خدا به دور-این دختر کجاست ؟ژولیت

(ژولیت وارد میشود)

ژولیت:چه خبر شده؟کی مرا صدا میکند؟دایه:مادرت.ژولیت: مادر من اینجام چه کارم داشتید؟خانم کپیولت:اکنون خواهم گفت-دایهتنهایمان بگذار.

محرمانه است-نه دایه همینجه بمان.

یادم نبود حضور تو هم لازم است.

تو دخترم را از کودکی میشناسی.

دایه:حقا که میشناسم.حتی ساعت سن او را میدانم.خانم کپیولت:هنوز چهارده سالش نشده.دایه :چهارده دندانم را گرو میگذارم(هر چند روزگار برایم چهار دندان بیشتر نگذاشته)

که او چهارده ساله نشده.

به جشن خرمن چه قدر مانده؟خانم کپیولت:دو هفته و خرده ای .

دایه:خرده یا کامل جشن خرمن

هنگام غروب چهارده سالش تمام می شود.

ژولیت و سوزان(خدا روح رفتگان را بیامرزد)

همسن بودند و حالا سوزان پیش خداست.

من لیاقت پرستاری او را نداشتم. اما همان طور که گفتم

شب جشن خرمن ژولیت 14ساله می شود

سوزان هم اگر بود 14 ساله بود.خدایا انگار دیروز بود

روز زلزله- بله 11سال پیش

از شیر گرفتمش(چطور فراموشش کنم؟)

این همه عمر یک طرف و آن روز یک طرف

آن روز به پستانهایم افسنطین مالیده بودم.

چه آفتابی!و من زیر دیوار کبوتر خانه نشسته بودم.

ارباب با شما به مانتوا سفر کرده بود.

خیال می کنید هوش وحواس ندارم؟همانطور که گفتم.

همین که مزه ی دارو را از نوک پستانم چشید

تلخ تلخ- طفلک مسخره! لب بر چید!

و پستان را رها کرد. درست در همان ثانیه

"شترق"!کبوترخانه به صدا درآمد.دو پا داشتم

دو تا هم قرض گرفتم.

از آن روز 11 سال گذشته.

آن روز ها ژولیت روی پای خودش می ایستاد نه خدایا

می توانست بدود افتان و خیزان تلوتلو خوران

روز قبلش با پیشانی به زمین افتاده بود

و آن وقت شوهرم (خدا رحمتش کند مرد خوبی بود)

از زمین بلندش کرد:

"هی!"این جوری حرف میزد:"با صورت زمین می افتی؟

روزی که عقل به کله ات آمد به پشت خواهی افتاد

می فهمی که ژولیت؟"وبه خدای لاشریک

طفلک بیچاره گریه را برید و گفت"آهان!"

روزگار را ببین.شوخی ها راست در می آیند.

اگر هزار سال هم عمر کنم

فراموش نمی کنم که گفت"می فهمی ژول؟"

و طفلک مسخره گریه را برید و گفت"آهان!"خانم کپیولت:کافیست دایه.آسمان ریسمان نبافدایه:چشم خانم.اما فکرش مرا به خنده می اندازد گریه را برید و گفت"آهان!"

در حالی که بالای ابرویش باد کرده بود.

یک باد قلمبه به اندازه یک فندق

چه زمین خوردنی و چه گریه تلخی.

و شوهرم می گفت:"هی با صورت به زمین می افتی؟

وقتی بزرگ شدی به پشت می افتی

مگر نه ژول؟" و او گریه را برید و گفت:"آهان!"ژولیت:دایه دیگر کافیست.دایه:چشم تمام شد. تو برگزیده ی درگاه خدایی. خوشگلترین بچه یی که

بزرگ مرده ام. باید آنقدر زنده بمانم تا عروسی ات را ببینم. از خدا

خواسته ام.خانم کپیولت:گفتی"عروسی"اتفاقا حرف عروسی است

که تو باید حضور داشته باشی - بگو ببینم دخترم

نظرت درباره ی عروس شدن چیست؟ژولیت:افتخاری است که خوابش را نمی بینم.دایه:افتخار؟ اگر خودم شیرت نداده بودم می گفتم

به جای شیر از پستان دایه ات عقل مکیده ای.

خانم کپیولت:خوب حالا به عروسی فکر کن. جوانتر از تو

در ورونا بسیارند که بانوان محترمی شده اند.

حالا همه مادرند. خود من

در همین سن وسال مادر تو بودم

و دخترم که تو باشی حالا یک خانمی. خلاصه می کنم:

کنت پاریس دلاور خواستار عشق توست.دایه:چه مردی خانم - خانم چه مردی به دنیا می ارزد-

سرمشق مردان جهان است.خانم کپیولت:در گلستان ورونا چنین گلی نروییده.دایه بله گل حقیقتا گل.خانم کپیولت:چه می گویی؟ آیا عشق او را می پذیری؟

امشب در ضیافت ما میزبانش خواهی شد.

کتاب چهره ی این جوان را ورق بزن

و کلمات دلپذیرش را که به خط خوش نوشته بخوان.

و هماهنگی خط و و کلام را بسنج

و ببین چه سان همسنگ محتواست.

و هر جایش که مبهم و ناخواناست

به حاشیه ی چشمها رجوع کن.

این دفتر ارجمند عشق این عاشق جلد نشده

نیاز به تو دارد که جلدش کنی

زیستگاه ماهی دریاست و چه منظر زلالی:

زیبایی باطن پیچیده د زیبایی ظاهر!

شکوه این کتاب چشمهای بسیار را خیره کرده

چرا که در جلد زرینش داستانی زرین نهفته داردو

آیا مایلی در محتوای آن شریک شوی؟

وصلت با او چیزی از حسن تو نخواهد کاست.دایه:نخواهد کاست؟ خواهد افزود!

زنان در کنار مردان به چشم می آیند.خانم کپیولت:خلاصه بگو. آیا عشق پاریس را می پسندی؟ژولیت:برای پسند نگاهش خواهم کرد اگر که نگاه پسند آور است.

اما همانقدر دقیق خواهم شد

که رضایت شما توان پرواز به چشمانم می بخشد.

(پیتر وارد می شود)

پیتر:بانوی من مهمانها آمده اند.شام آماده است. شما را می پرسند

بانوی جوان را سراغ می گیرند.در آشپزخانه دایه را ناسزا می گویند

که غایب است. و همه چیز فوریت است. من باید پذیرایی کنم. تمنا

دارم با من بیایید.خانم کپیولت:هم اکنون می آییم.

(پیتر خارج می شود)

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ

به وبلاگ هنر ایران زمین خوش اومدی عزیزم.
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اموزشی - تفریحی - سرگرمی - اموزش نویسندگی و آدرس honariranzamin.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 17
بازدید هفته : 46
بازدید ماه : 45
بازدید کل : 27425
تعداد مطالب : 49
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1